او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنيم

شاعر : سنايي غزنوي

يا دو چنگ از جور او در دامن ديگر زنيماو چنان داند که ما در عشق او کمتر زنيم
تا به عشق بي‌وفايي ديگر آتش در زنيمهر زمان ما را دلي کي باشد و جاني دگر
تا کي از هجران او ما دستها بر سر زنيمتا کي از ناديدنش ما ديده‌ها پر خون کنيم
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنيمگاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
ما به يک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنيمگر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنيمگه ز رخسار بتان بر لاله و گل مي‌خوريم
باده پيماييم از خم بر خم ديگر زنيمپشتمان از غم کمان شد از قدش تيري کنيم